وله فى شکاية الزمان

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دلخسته همى باشم زين ملک بهم رفته
خلقى همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
يک بنده نمى يابم، هنجار وفا ديده
يک خواجه نمى بينم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبک و ريش، اما
چون ديو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
من در حرم گردون ايمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صيد حرم رفته
راهى نه ز پيش و پس، در شهر چنين بى کس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشى چون نيست به کام من
من نيز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهره زرد من در نيل و بقم رفته
چون چرخ بسى گشته من در پى کام دل
وين چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسيد، ارچه اين راه به سر رفتم
تا در چه رسد، گويي، مرد به قدم رفته؟
با خلق، ز هر جنسي، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: به راه آيند اينها به حديث ما
کى رنگ شفا گيرد جان بالم رفته؟
در سر مکن اين سودا، بسيار، که خواهى ديد
از کاسه سر سودا وز کيسه درم رفته
آن روز شوى واقف، زين حال، که بينى تو
از جان نژند تو اين روح دژم رفته
گرچشم دلى داري، از ماتم دلبندان
بس چشم ببينى تو در گريه و نم رفته
در پرده اين بازي، بنگر که: پياپى شد
زن زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خيل و حشم سلطان، ديدي، پس ازين بنگر
زين مرحله سلطان را بى خيل و حشم رفته
در بيم بلا بودن يک چند و به صد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لايق به کله دارى
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدى ارشادى مى بود، کجا گشتى
در هر طرفى از وى صد نامه غم رفته؟
بگذاشت به مسکيني، با آنکه تو مى بينى
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید