وله رحمة الله عليه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
ميان کار فروبند و کار راه بساز
که کار سخت مخوفست و راه نيک دراز
ز جنبش تو سبق بردنى نيايد، ليک
بکوش تا ز رفيقان خود نمانى باز
چو حلقه بر در اين آستانه سر مى زن
مگر که بار دهندت درون پرده راز
به دست کوته ازان شاخ بر نشايد چيد
قدم بلند نه و دست همت اندر ياز
ز حق چو دور شوى باطلت نمايد رخ
ز باطلت چه گشايد؟ دمى به حق پرداز
چه روزها بر معشوقه در نياز شدى
که قامت تو شبى خم نشد به وقت نماز
ز مفلست چه خبر؟ کو برهنه شد چو سبو
که بيست تو به سر هم فروکنى چو پياز
چو ايزدت به کرم بى نياز گردانيد
چه موجبست که خدمت نميکنى به نياز؟
مگر که فايض رحمت کند به خلق نظر
وگرنه واى بدين تشنگان وادى آز!
چو حق جمال نمايد معينت گردد
که هر چه کردى و گفتى مجاز بود، مجاز
ز آدمى تو همين ريش و سر توانى ديد
که مرغ همت ازين به نمى کند پرواز
نه آن کسي، که اگر پتک بر سرت کوبند
قراضه اى بدر اندازى از دهان چو گاز
چو سايه بر سر اين خاکدان چه ميگذري؟
بکوش و سايه همت بر آسمان انداز
هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم
و گر ملول نگردى ز من، بگويم باز
براى خود سپرى راست کن ز عدل و بترس
ز سهم آتش اين سينهاى تيرانداز
تو اسب عمر پى مال کرده تيز و بدان
که مال در ده و گيرست و عمر در تگ و تاز
زمانه چون ز فرازت به شيب خواهد برد
دويده گير بسى سال در نشيب و فراز
نگاه کن که: ز پيش تو چند کس رفتند؟
که يک نشانه از آن رفتگان نيامد باز
بکوش تا سخن از روى راستى گويى
تو خواهى از همدان باش و خواهى از شيراز
به راه باديه گر فخر مى کنى رفتن
ميان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟
سر تو کبر نکردى به جاه محمودى
ز پوستين خود ار يادت آمدى چو اياز
تو بر خداى خود آن ناز مى کنى از جهل
که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز
چو اوحدى ز در بندگى مگردان رخ
که ضايعت نگذارد خداى بنده نواز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید