وله روح الله روحه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آن نفس را، که ناطقه گويند، بازياب
تا روشنت شود سخن گنج در خراب
او را ز خود چو بازشناسى درو گريز
خود را ازو چو فرق کني، رخ ز خود بتاب
سرچشمه تويى تو، آن نور راستيست
وان کش توظن برى که تويى لمعه سراب
از بهر آبروى مجازي، چو خاک پست
خود را مکن چو باد بهر آتشى کباب
پيوسته باژگونه نظر مى کنى به خود
خود شخص باژگونه نمايد ترا ز آب
خوابيست اين حيوة طبيعي، ز روى عقل
مرگ اندر آورد سرت، اى بيخبر، ز خواب
گفتى که: عقل ما و تن ما و جان ما
اين ماو ما که گفت؟ به من باز ده جواب
آن گرتو بودى آن دگران چيستند پس؟
ور غيرتست، در طلبش باش و بازياب
فصلى از آن کتاب به دست آور، اى حکيم
تا نسخه اى ز خير ببينى هزار باب
نيکى ستاره ايست کزو مى کند طلوع
انسان حقيقتى که بدو دارد انتساب
هر شربتى که او ندهد نيست خوشگوار
هر دعوتى که او نکند نيست مستجاب
فعلش کمال ويژه و قولش صواب صرف
عهدش وفاى خالص و حسنش حباب ناب
عقلش وزير و روح مشيرست و دل سرير
تن بارگاه مير و ازو مير در حجاب
راه موحدان همه زو پيش رفت، اگر
توحيدت آرزوست بدان آستان شتاب
وهم و خيال حس تو من ذلکى دواند
اندر حساب هستى و او صدر آن حساب
او لب هستى تو و اکنون تو قشر او
زين قشر نا گذشته کجا بينى آن لباب؟
معراج واصلان تو بدين آستان طلب
ور نه چو ديو سوخته گردى بهر شهاب
او را اگر بجاى بماني، بماندت
همواره در مذلت و جاويد در عذاب
پيرى به من رسيد، لقب نور و چهره نور
و آن نور عرضه کرد برين چشم پر ز آب
سرش به حال من نظر لطف برگماشت
کز وى مرا معاينه شد سر صد کتاب
برداشت اين نقاب و مرا ديده باز کرد
و آنگاه خود ز ديده من رفت در نقاب
تا راه دل به حضرت او برد اوحدى
آسوده شد ز زحمت تقليد شيخ و شاب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید