شماره ٢٢٤: از ديده سراغ دل ديوانه طلب کن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
از ديده سراغ دل ديوانه طلب کن
نقش قدم نشه زپيمانه طلب کن
از پهلوى دل شعله خرام اند نفسها
اى اشک توهم آتش ازين خانه طلب کن
دلها همه خلوت کده جلوه نازند
از هر صدف آن گوهر يکدانه طلب کن
طوفانکده جوش محيط است سرابت
از لفظ خود آنمعنى بيگانه طلب کن
اى الفت آبادى موهوم حجابت
آن گنج نهان نيست تو ويرانه طلب کن
عمريست بيادش همه تن يکدل چاکيم
چون صبح زآئينه ما شانه طلب کن
افسون روانى بلد جرأت ما نيست
اشکيم زما لغزش مستانه طلب کن
سرجوش تماشاکده محفل رنگيم
ما را زهمين شيشه و پيمانه طلب کن
عالم همه در پرتو يک شمع نهانست
اين سرمه زخاکستر پروانه طلب کن
مردى زسرو برگ غرور است بريدن
گر اره شوى ريزش دندانه طلب کن
بى کسب قناعت نتوان يافت دل جمع
از بستن منقار طلب دانه طلب کن
تا مرگ فسون من و ما مفت شنيدن
تا خواب زخويشت برد افسانه طلب کن
تهمت قفس الفت و هميست دل ما
اين شيشه هم از طاق پرى خانه طلب کن
(بيدل) رقم صفحه ما بيخبريهاست
روسر خط تحقيق زفرزانه طلب کن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید