شماره ١٩٨: همچو آينه تحير سفرم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
همچو آينه تحير سفرم
صاحب خانه ام و در بدرم
از بهار و چمنم هيچ مپرس
بخيال تو که من بيخبرم
باد چشم تو جنونها دارد
هر کجايم بجهان دگرم
شعله ام تا نشود خاکستر
آرميدن نکشد زير پرم
زين جنون زار هوس آبله وار
چشم پوشيده ام و ميگذرم
اين چمن عبرت گلچينى داشت
چيد دامن زتبسم سحرم
احتياجم در اظهار نزد
خشکى لب نپسنديد ترم
فقرم از ننگ هوسها دور است
بيضه نشکست کلاهى بسرم
شور بيکاريم آفاق گرفت
بهله زد دست تهى بر کمرم
دل زتشويش جسد مى بالد
صدف آبله دارد گهرم
جنس آتشکده بيداغى نيست
مفت آهى که ندارد جگرم
ره نبردم بدر از کوچه دل
تگ وپوى نفس شيشه گرم
انفعال آينه پرداز من است
عرقى ميکنم و مى نگرم
من نه زان گمشدگانم (بيدل)
که رسد باد بگرد اثرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید