شماره ١٦٤: نشد از سعى تمکين وحشتى آسودگى رامم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
نشد از سعى تمکين وحشتى آسودگى رامم
طپيدنها چو بسمل ريخت آخر رنگ آرامم
حصارى دارم از گمگشتگى در عالم وحشت
نگردد سنگسار شهرت از نقش نگين نامم
چه سازم با هجوم آبله غير از زمينگيرى
دل خون بسته ئى پامال ميگردد بهر گامم
خط پرکار دارد ريشه تخم کمال اينجا
مبادا پختگى گردد دليل فطرت خامم
درين گلشن بهار حيرتم آينه ها دارد
اگر طاير شوم طاوسم و گر نخل بادامم
زقيد من علايق آب در غربال ميباشد
رهائى محضرى دارد بمهر حلقه دامم
جنون دارد زمغز استخوانم شعله انگيزى
بطوف سوختن هم کسوت شمع است احرامم
خجالت ميکشم از شوخى اظهار مخمورى
ندارم باده تا بال صدائى تر کند جامم
جنون ساز نقط کردم فغانها صرف خط کردم
ولى از سستى طالع کسى نشنيد پيغامم
بهر واماندگى ناچار مى بايد زخود رفتن
تحير ميشمارد در دل موج گهر گامم
سراغ تيره بختى هم نمى يابم بآسانى
بسوزم خويش را چون شمع تا روشن شود شامم
زبس بار خجالت ميکشم از زندگى (بيدل)
نگهى در خود فرو رفته است از سنگينى نامم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید