شماره ١٤٢: مرده ام اما همان خجلت طراز هستيم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
مرده ام اما همان خجلت طراز هستيم
با عرق چون شمع ميجوشد گداز هستيم
رنگ اين پرواز حيرانم کجا خواهد شکست
چون نفس عمريست گرد ترکتاز هستيم
کاش چشمم وانمى گرديد از خواب عدم
منفعل شد نيستى از امياز هستيم
حاصل چندين امل چشمى بهم آوردنست
بگذر از افسانه دور و دراز هستيم
بر هوا چند افگنم سجاده ناز غبار
سجده ئى ميخواهد ارکان نماز هستيم
نقش من چون اشک شوخى کرد و از خجلت گداخت
کاش هم در پرده خون ميگشت راز هستيم
چون حبابم يکنفس پرواز و آنهم در قفس
اى زمن غافل چه ميپرسى زساز هستيم
صبح پيرى ميدمد اى شمع ما و من خموش
جز نفس مشکل که گيرد شاهباز هستيم
چشمکم را چون شرر دنباله تکرار نيست
پر تغافل پيشه است ابروى ناز هستيم
سرنگونيهاى خجلت تحفه بيحاصليست
کيست غير از ياس بيند برنياز هستيم
(بيدل) از منصوبه عنقائيم غافل مباش
نقد اظهارى ندارم پاکباز هستيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید