شماره ١١٥: قيامت ميکند حسرت مپرس از طبع ناشادم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
قيامت ميکند حسرت مپرس از طبع ناشادم
که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم
زمانى در سواد سايه مژگان تأمل کن
مگر از سرمه دريابى شکست رنگ فريادم
حضور نيستى افسون شرکت برنميدارد
دو عالم يا فراموشى بدل کن تا کنى يادم
گرفتار دو عالم رنگم از بيرحمى نازت
اسير الفت خود کن اگر ميخواهى آزادم
چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نميخواهد
بعلم آراميدن لغزش پائيست استادم
بسامان دلم آواره صد دشت بيتابى
زمنزل جاده ام دور است يارب گمشود زادم
طراوت برده ام از آب و گرمى از دل آتش
چو ياقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم
فلک مشکل حريف منع پروازم تواند شد
چو آواز جرس گيرم قفس سازد زفولادم
درين صحراى حيرت دانه و دامى نمى باشد
همان چون بلبل تصوير نقاشست صيادم
علاج خانه زنبور نتوان کرد بى آتش
رکاب ناله گيرم تا ستاند از فلک دادم
نفس را دام الفت خوانده ام چون صبح وزين غافل
که بيرون ميبرد زين خاکدان آخر همين بادم
غبار جانکنى بربال وحشت بسته ام (بيدل)
صداى بيستون قاصد مکتوب فرهادم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید