شماره ١١٤: قيامت کرد گل در پيرهن باليدنت نازم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
قيامت کرد گل در پيرهن باليدنت نازم
جهان شد صبح محشر زير لب خنديدنت نازم
در آغوش نگه کرد سر بيتابيت گردم
بتحريک نفس چون بوى گل گرديدنت نازم
عتاب بحر رحمت جوش عفوى ديگر است اينجا
گناه بى گناهى چند نابخشيدنت نازم
تغافل در لباس بى نقابى اختراعست اين
جهانى را بشور آوردن و نشنيدنت نازم
تحير عذرخواهست از خيال گردش چشمى
که با اين سرگرانى گرد دل گرديدنت نازم
نبود اى اشک ايندشت ندامت قابل جولان
در اول گام از سر تا قدم لغزيدنت نازم
نفس در آينه بيش از دمى صورت نمى بندد
درين وحشت سرا چون حسرت آراميدنت نازم
متاع کاروان ما همين يک پنبه گوش است
اثر دلال عبرت چون جرس ناليدنت نازم
نفس در عرض وحشت ناز آزادى نميخواهد
قبا عريانى و آنگاه دامن چيدنت نازم
کيم من تا بنازم بر خود از انديشه نازت
بخود نازيدنت نازم بخود نازيدنت نازم
عتاب از چين پيشانى ترحم خرمنست اينجا
تبسم کردن و تيغ غضب بازيدنت نازم
تکلم اينقدر الفت پرست خامشى تا کى
قيامت در نقاب برگ گل دزديدنت نازم
رموز قطره جز دريا کسى ديگر چه ميداند
دلت دردست و از من حال دل پرسيدنت نازم
تغافل صد نگه ميپرسد احوال من (بيدل)
مژه نگشوده سوى خاکساران ديدنت نازم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید