شماره ٧٦: شعورت خواه مستم وانمايد خواه مخمورم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شعورت خواه مستم وانمايد خواه مخمورم
چو ساغر ميکشى دارد ازين انديشه ها دارم
نفس بيطاقتى رامفت ساز خويش ميداند
همين پرميفشانم آشيان نيست منظورم
مهياى گدازم آنقدر از شوق ديدارش
که سوزد کرم شب تابى ببرق شعله طورم
چه طوفان داشت يارب ناوک نيرنگ ديدارش
که جاى خون مجمر شعله ميجوشد زناسورم
زداغ اخترم مشکل که بردارد سياهى را
دهد چون مردمک هر چند گردون غوطه در نورم
نياز اختيار است اى حريفان عيش اين محفل
که من چون شمع در مشق و گداز خويش مجبورم
ندارد درد دل سازى که بندى پرده بر رازش
چرا عريان نباشم در غبار ناله مستورم
نفس بودم فغان گشتم دگر از من چه ميخواهى
ندارم آنقدر طاقت که نتوان داشت معذورم
نه از دنيا غم انديشه نه عقبائيست در پيشم
مقيم حيرت خويشم ازين پسکوچها دورم
درين محفل که پردازد بداد ناتوان من
شنيدن در عدم دارد ماغ ناله مورم
محبت از شکست دل چه نقصان ميکند (بيدل)
نگردد موى چينى سرمه آهنگ فغفورم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید