شماره ٥٢: سحر کيفيت ديدار از آئينه پرسيدم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
سحر کيفيت ديدار از آئينه پرسيدم
بحيرت رفت چندانى که من هم محو گرديدم
بذوق وحشتى از خود تهى کردم جهانى را
جنون چندين نيستان کاشت تا يکناله دزديدم
بعريانى خيالم ناز چندين پيرهن دارد
سواد فقر پرورده است يکسر در شب عيدم
زافسون نفس بر خود نبستم تهمت هستى
شعاعى رشته پيدا کرد بر خورشيد پيچيدم
ندامت در خور گل کردن آگاهى است اينجا
کف افسوس گرديد آنقدر چشمى که ماليدم
نى اين محفلم از ساز عيش من چه ميپرسى
بصد حسرت لبى واکردم اما ناله خنديدم
بشوخى گردشى از چشم تصويرم نمى آيد
که من در خانه نقاش پيش از رنگ گرديدم
زآتش گل نکرد افسانه ياس سپند من
طپيدن با دلم حرف وداعى داشت ناليدم
نه آهنگيست نى سازم نه انجامى نه آغازم
بفهم خويش مينازم نميدانم چه فهميدم
اگر خود را تو ميدانم و گر غير تو ميخوانم
بحکم عجز حيرانم چه تحقيق و چه تقليدم
چراغ حسرت ديدار خاموشى نميداند
تحيرناله بود اما من بيهوش نشنيدم
ندانم سايه سرور روان کيستم (بيدل)
برنگى رفته ام از خود که پندارى خراميدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید