ستايش ملک عز الدين مسعود بن ارسلان

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى ره رامش آور پديد
که غم شد به پايان و شادى رسيد
رونده رهى زن که بر رود ساز
چو عمر شه آن راه باشد دراز
گر آن بخردان را ستد روزگار
خرد ماند بر شاه ما يادگار
بقا باد شه را به نيروى بخت
بدو باد سرسبزى تاج و تخت
ملک عزدين آنکه چرخ بلند
بدو داد اورنگ خود را کمند
گشاينده راز هفت اختران
ولايت خداوند هشتم قران
نشيننده بزم کسرى و کى
فريدون کمر شاه فيروز پى
لبش حقه نوش داروى عهد
فروزنده چرخ فيروزه مهد
ز شيرينى چشمه نوش او
شده گوش او حلقه در گوش او
چو نرمى برآرايد از بامداد
نشيند در آن بزم چون کيقباد
در آن انگبين خانه بينى چو نحل
به جوش آمده ذوفنونان فحل
چو هر دو فنونى به فرهنگ و هوش
بسا يکفنان را که ماليده گوش
نشسته به هر گوشه گوهر کشى
برانگيخته آبى از آتشى
ملک پرورانى ملايک سرشت
کليد در باغهاى بهشت
وزيرى به تدبير بيش از نظام
به اکفى الکفاتى برآورده نام
چو شه چون ملکشه بود دستگير
نظام دوم بايد او را وزير
زهر کشورى کرده شخصى گزين
بزرگ آفرينش بزرگ آفرين
چو گل خوردن باده شان نوشخند
چو بلبل به مستى همه هوشمند
همه نيم هوشيار و شه نيم مست
همه چرب گفتار و شه چرب دست
که دارد چنان بزمى ازخسروان
جز آن هم ملک هم جهان پهلوان
در آن بزم کاشوب را کار نيست
جز اين نامه نغز را بار نيست
بدان تا جهان را تماشا کند
رصد بندى کوه و دريا کند
گهى تاختن در طراز آورد
گهى بر حبش ترکتاز آورد
نشسته جهان جوى بر جاى خويش
جهان ملک آفاقش آورده پيش
به پيروزى اين نامه دل نواز
در هفت کشور بر او کرده باز
بدو مجلس شاه خرم شده
تصاوير پرگار عالم شده
خه اى وارث بزم کيخسروى
به بازوى تو پشت دولت قوى
نظر کن درين جام گيتى نماى
ببين آنچه خواهى ز گيتى خداى
خيال چنين خلوتى زاده اى
دهد مژده شه به شه زاده اى
به من برچنان درگشاد اين کليد
که درى ز دريائى آيد پديد
که تا ميل زد صبح بر تخت عاج
چنان در نپيوست بر هيچ تاج
چو مهد آمد اول به تقرير کار
اگر مهدى آيد شگفتى مدار
بر آراى بزمى بدين خرمى
کمر بند چون آسمان برزمى
چه بودى که در خلد آن بزمگاه
مرا يک زمان دادى اقبال راه
مگر زان بهى بزم آراسته
زکارم شدى بند برخاسته
چو آن ياورى نيست در دست و پاى
که در مهد مينو کنم تکيه جاى
فرستادن جان به مينوى پاک
به از زحمت آوردن تيره خاک
دو گوهر برآمد ز درياى من
فروزنده از رويشان راى من
يکى عصمت مريمى يافته
يکى نور عيسى بر او تافته
بخوبى شد اين يک چو بدر منير
چو شمس آن به روشن دلى بى نظير
به نوبتگه شه دو هندوى بام
يکى مقبل و ديگر اقبال نام
فرستاده ام هر دو را نزد شاه
که ياقوت را درج دارد نگاه
عروسى که با مهر مادر بود
به ار پرده دارش برادر بود
ببايد چو آيد بر شهريار
چنين پردگى را چنان پرده دار
چو من نزل خاص تو جان داده ام
جگر نيز با جان فرستاده ام
چنان باز گردانش از نزد خويش
کز اميد من باشد آن رفق بيش
مرا تا بدينجا سرآيد سخن
تو دانى دگر هر چه خواهى بکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید