انجامش اقبال نامه

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
چو گوهر برون آمد از کان کوه
ز گوهرخران گشت گيتى ستوه
ميان بسته هر يک به گوهرخرى
خريدار گوهر بود گوهرى
من آن گوهر آورده از ناف سنگ
به گوهر فروشى ترازو به چنگ
نه از بهر آن کاين چنين گوهرى
فروشم به گنجينه کشورى
به قارونى قفل داران گنج
طمع دارم اندازه دست رنج
فروماندن از بهر کم بيش نيست
بلى ماه با مشترى خويش نيست
نيوشنده اى باز جويم به هوش
کزو نشکند نام گوهر فروش
کمر خوانى کوه کردن چو ديو
همان چون ددان بر کشيدن غريو
به سيلاب در گنج پرداختن
جواهر به دريا در انداختن
از آن بر که به گوش تاريک مغز
گشادن در داستانهاى نغز
سخن را نيوشنده بايد نخست
گهر بى خريدار نايد درست
مرا مشترى هست گوهرشناس
همان گوهر افشاندن بى قياس
وليکن ز سنگ آزمايان کوه
پى من گرفتند چندين گروه
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ
زهر منجنيقى گشادند سنگ
که ما را ده اين گوهر شب چراغ
وگرنى گرانى برون بر زباغ
بر آشفتم از سختى کارشان
ز بيوزنى بيع بازارشان
که بياعى در نه سرهنگيست
پسند نوا درهم آهنگيست
زدر درگذر بيع درياست اين
بها کو که بيعى مهياست اين
چو در بيع دريا نشيند کسى
خزينه به درياش بايد بسى
به دريا کند بيع دريا پديد
که دريا به دريا تواند خريد
هر آوازه کان شد به گيتى بلند
از اندازه اى بود گيتى پسند
چو بيوزنيى باشد اندازه را
بلندى کجا باشد آوازه را
درين نکته کز گل برد رنگ را
جوابيست پوشيده فرهنگ را
وگرنه من در به تاراج ده
کمر دزد را دانم از تاج ده
نه زانست چندين سخن راندنم
همان آيت فاقه برخواندنم
که با من جهان سختيى مى کند
ستورم سبک رختيى مى کند
تهى نيست از تره خوان من
ز ناتندرستيست افغان من
چو پرگار بنيت نباشد درست
قلم چون نگردد ز پرگار سست
غرابى که با تندرستى بود
همه دانش انجير بستى بود
بلى گرچه شد سال بر من کهن
نشد رونق تازگيم از سخن
هنوزم کهن سرو دارد نوى
همان نقره خنگم کند خوش روى
هنوزم به پنجاه بيت از قياس
صد اندر ترازو نهد حق شناس
هنوزم زمانه به نيروى بخت
دهد در به دامان ديبا به تخت
ولى دارم انديشه سربلند
که بر صيد شيران گشايم کمند
چو شير افکنم صيد و خود بگذرم
خورد سينه روباه و من خون خورم
چو سر سينه را گربه از ديگ برد
چه سود ار عجوزه کند سينه خرد
جهانى چنين در غلط باختن
سپهرى چنين در کج انداختن
به شصت آمد اندازه سال من
نگشت از خود اندازه حال من
همانم که بودم به ده سالگى
همان ديو با من به دلالگى
گذشته چنان شد با دى به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت
درازى و کوتاهى سال و ماه
حساب رسن دارد و دلو و چاه
چو دلو آبى از چه نيارد فراز
رسن خواه کوتاه و خواهى دراز
من اين گفتم و رفتم و قصه ماند
به بازى نمى بايد اين قصه خواند
نيوشنده به گرغم خود خورد
که او نيز از اين کوچگه بگذرد
نگويد که او چون گذشت از جهان
کند چاره خويش با همرهان
يکى روز من نيز در عهد خويش
سخن ياد مى کردم از عهد پيش
غم رفتگان در دلم جاى کرد
دو چشم مرا اشک پيماى کرد
شب آمد يکى زان عريقان آب
چنين گفت با من به هنگام خواب
غم ما بدان شرط خوردن توان
که باشى تو بيرون ازين همرهان
چوبا کاروانى درين تاختن
همى کار خود بايدت ساختن
از آن شب بسيچ سفر ساختم
دل از کار بيهوده پرداختم
که ايمن بود مرد بيدارهش
ز غوغاى اين باد قنديل کش
به ار در خم مى فرو شد خزم
چو مى جامه اى را به خون مى رزم
گر از پشت گوران ندارم کباب
ز گور شکم هم ندارم عذاب
وگر نيست پالوده نغز پيش
کنم مغز پالوده را قوت خويش
و گر خشک شد روغنم در اياغ
به بى روغنى جان کنم چون چراغ
چو از نان طبلى تهى شد تنم
چو طبل از طپانچه خورى نشکنم
گرم بشکند گردش سال و ماه
مرا موميائى بس اقبال شاه
خدايا تو اين عقد يک رشته را
برومند باغ هنر کشته را
به بى يارى اندر جهان يار باش
شب و روزش از بد نگهدار باش
به پايان شد اين داستان درى
به فيروز فالى و نيک اخترى
چو نام شهش فال مسعود باد
وزين داستان شاه محمود باد
درى بود ناسفته من سفتمش
به فرخ ترين طالعى گفتمش
از آنجا که بر مقبلان نقش بست
عجب نيست گر مقبل آمد به دست
چو برخواند اين نامه را شهريار
خرد ياورش باد و فرهنگ يار
همين داستان باد از او سر بلند
هم او باد ازين داستان بهره مند
نظامى بدو عالى آوازه باد
به نظمى چنين نام او تازه باد
بدو باد فرخنده چون نام او
از آغاز او تا به انجام او
سرش سبز باد و دلش شادمان
از او دور چشم بد بدگمان
جهانش مطيع و زمانش به کام
فلک بنده و روزگارش غلام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید