شماره ٢٨٩: من و حسنيکه هر جا يادش از دل سر برون آرد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
من و حسنيکه هر جا يادش از دل سر برون آرد
بدوش هر مژه صد شمع چشم تر برون آرد
کمينگاه دو عالم حسرتم اميد آن دارم
که فيض جلوه يک اشکم نگه پرور برون آرد
زگرميهاى لعلش گر دل دريا خبر گردد
حباب آسا بلب تبخاله از گوهر برون آرد
بصحراى قيامت قامتش گر فتنه انگيزد
برنگ کرد باد آه از دل محشر برون آرد
زپاس ناله بر بنياد عجز خويش مى لرزم
مباد اين شعله از خاکستر من سر برون آرد
که دارد زين دبستان هوس غير از خيال من
ورق گردانى رنگى که صد دفتر برون آرد
درين محفل سراغ عشرت ديگر نمى يابم
مگر خميازه بالد بر خود و ساغر برون آرد
بگلشن گر دهد عرض ضعيفى ناتوان او
بناز صد رگ گل پهلوى لاغر برون آرد
زفيض آبله دارد جنونم اوج اقبالى
که گر بر خاک ره سايد قدم افسر برون آرد
زبحر بى کنار نااميدى در نظر دارم
نم اشکى که غواصش سر از گوهر برون آرد
ندامت ساز کن هر جا کنى تمهيد پيدائى
که بوى گل بصد چاک از گريبان سر برون آرد
غم اسباب دنيا چيده ئى بر دل ازين غافل
که آخر تنگى اين خانه ات از در برون آرد
بطوفان حوادث چاره ها خون شد کنون صبرى
بساحل کشتى ما را مگر لنگر برون آرد
صفاها آخر از عرض هنر زنگار شد (بيدل)
زغفلت تا بکى آئينه ات جوهر برون آرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید