شماره ٢٨٧: من آن غبارم که حکم نقشم بهيچ آئينه در نگيرد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
من آن غبارم که حکم نقشم بهيچ آئينه در نگيرد
اگر سراپا سحر برايم شکست رنگم ببر نگيرد
نشد زسازم بهيچ عنوان چونى خروش دگر پرافشان
جز اينکه يارب درين نيستان پر نوايم شکر نگيرد
باين گرانى که دارد امروز رخت چندين خيال دوشم
چو کشتيم پاى رفتنى کو اگر محيطم برنگيرد
براه ياس است سعى گامم که گر بلغزش رسد خرامم
کسى جز آغوش بى نشانى چو اشکم از خاک برنگيرد
دل از فسون امل طرازى بجد گرفته است هرزه تازى
مباد شرم نفس گدازى عنان اين بيخبر نگيرد
نگاه غفلت کمين ما را کنار مژگان نشد ميسر
طپد بخون خفته خوابناکى که سايه اش زير پر نگيرد
چو موج عمريست بى سر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا
چه ممکن است اين که رشته ما چو عقده گيرد گهر نگيرد
خوشا غنا مشربى که طبعش بحکم اقبال بى نيازى
زهر که خواهد جزا نخواهد زهر چه گيرد اثر نگيرد
اگر زمعمار دهر باشد بناى انصاف را ثباتى
گلى که تعمير رنگ دارد چراش در آب زر نگيرد
دليکه بردند آب نازش بآتش عشق کن گدازش
چو شيشه بر سنگ خورد سازش کسيش جز شيشه گر نگيرد
گذشت مجنون بوضع عريان چو ناله و آه ازين بيابان
توهم بآن رنگ دامن افشان که چين دامن کمر نگيرد
قبول سرمايه تعين کمينگه آفت است (بيدل)
چو شمع خاموش ترک سر گير تا هوائيت سرنگيرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید