شماره ٢٨٠: مکتوب مقصد ما از بيکسى فغان شد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
مکتوب مقصد ما از بيکسى فغان شد
قاصد نشد ميسر دل خون شد و روان شد
دل بى رخ تو هيهات با ناله رفت در خاک
واسوخت اين سپندان چندانکه سرمه دان شد
کردم بصد تائمل بنياد عجز محکم
اين پنبه بس که بر خود پيچيد ريسمان شد
تا حشر بار اعمال بايد کشيد بر دوش
اين يک نفس بضاعت صد ناقه که روان شد
شمع بساط ما را در کارگاه تسليم
هرچند عزم پا بود روى سوى آسمان شد
تشويش روزى آخر نگذاشت دامن ما
گندم قفاى آدم از بس دويد نان شد
کسب و کمال در خلق پر آبرو ندارد
بر دوش بحر آخر موج گهر گران شد
جمعيت عدم را از کف نميتوان داد
در ياد بيضه بايد مشغول آشيان شد
دل در خيال ديدار آئينه خانه ئى داشت
تا بر ورق زد آتش طاوس پرفشان شد
از الفت رفيقان با بيکسى بسازيد
کس همعنان کس نيست از مرگ امتحان شد
از عجز ما مگوئيد از حال ما مپرسيد
هرچند جمله باشيم چيزى نميتوان شد
(بيدل) نداد تحقيق از شخص ما نشانى
بارى بعرض تمثال آئينه مهربان شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید