شماره ٢٦٨: مخمل و ديبا حجاب هستى رسوا نشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
مخمل و ديبا حجاب هستى رسوا نشد
چشم ميپوشم کنون پيراهنى پيدا نشد
در فرامشخانه امکان چه علم و کو عمل
سعى باطل بود اينجا هرچه شد گويا نشد
زان حلاوتها که آداب محبت داشته است
خواستم نام لبش گيرم لب از هم وا نشد
گر وفا ميکرد فرصتهاى کسب اعتبار
از هوس من نيز چيزى ميشدم اما نشد
انتظار مرگ شمع آسان نميبايد شمرد
سر بريدن منفعل گرديد و کار ما نشد
دل برنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد
شکر کن اى ناله پروازت قفس فرسا نشد
بهر صيد خلق در زهد ريائى جان مکن
زين تکلف عالمى بى دين شد و دنيا نشد
قانعان از خفت امداد ياران فارغند
موج هرگز دستش از آب گهر بالا نشد
از دل ديوانه ما مجلس آرائى مخواه
سنگ سودا سوخت اما قابل مينا نشد
آتش فکر قيامت در قفا افتاده است
صد هزار امروز دى گرديد و دى فردا نشد
خاک ناگرديده رستن از شکست دل کراست
موى چينى بود اين مو کز سر ما وا نشد
با زبان خلق کار افتاد (بيدل) چاره چيست
گوشه گيريهاى ما عنقا شد و تنها نشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید