شماره ٢٥٩: مبصران حقيقت که سر بسر هوشند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
مبصران حقيقت که سر بسر هوشند
برنگ چشمه آئينه فارغ از جوشند
نيند چون صدف از شور اين محيط آگاه
زمغز خشک کسانيکه پنبه در گوشند
علاج حيرت ما کن که رنگ باختگان
شکست خاطر آئينه خانه هوشند
زبان بيخودى رنگ کيست دريابد
شکستگان همه تن نالهاى خاموشند
مرا معاينه شد زاختلاط قمرى و سرو
که خاکسارى و آزادگى هم آغوشند
ملايمت نشود جمع با درشتى طبع
که عکس و آينه با يکدگر نمى جوشند
بصبح عيش مباش ايمن از سيه روزى
مدام سايه و مهتاب دوش بر دوشند
زشوخ چشمى خويشند غافلان محجوب
برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند
تو هر شکست که خواهى حواله ما کن
حباب و موج سراپا خميدن دوشند
کجا رسيم بياد خرام او (بيدل)
که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید