شماره ٢٥٧: ماضى و مستقبل بزم حيرت حال بود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
ماضى و مستقبل بزم حيرت حال بود
شخص از خود رفته در آئينه ها تمثال بود
سوختن همچون سپند از ننگ ايجادم رهاند
ورنه هستى بر لب عرض نفس تبخال بود
بسکه ياس ناتوانى در مزاجم ريشه کرد
بر زبان خامه حرف مدعايم نال بود
هر قدر بر جا فسردم وحشتم سامان گرفت
چون غبار رنگ در ساز شکستم بال بود
غير حسرت از جهان جستجو گردى نکرد
کاروان ما نگاه واپسين دنبال بود
خلق را در تيرباران هجوم احتياج
آبرو تا بود وقف چشمه غربال بود
هر کجا فال شگفتن زد بهار غنچه اش
صبح از ايجاد تبسم چين روى زال بود
بى نصيبان چشم در گردد و رنگى باختند
ورنه حسنش را سواد هر دو عالم خال بود
غير را در دل شکوه عشق گنجايش نداد
خانه خورشيد از خورشيد مالامال بود
جلوه عيش و الم يکسر بموهومى گذشت
عمر را کيفيت تصوير ما دو سال بود
ماجراى سايه از خورشيد هم روشن نشد
رفتنم از خويش يازان جلوه استقبال بود
(بيدل) از بيدردى روز وداعت سوختم
سينه ميکندى چه ميشد گر زبانت لال بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید