شماره ٢٤٨: کسى بآسانى دم آبم ميسر ميشود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
کسى بآسانى دم آبم ميسر ميشود
دل بصد خون مى گذارم تا لبى تر ميشود
گر باين کلفت فغانم ريشه بر گردون زند
سد ره تا طوبى زبار دل صنوبر ميشود
سنگ را هم ميتوان برداشت بر دوش شرار
گر گرانيهاى دل از ناله کمتر ميشود
بى کمالى نيست معنى بر زبان خامشان
موج چون در جوى تيغ آسود جوهر ميشود
خاک راه فقر بودن آبروى ما بس است
گر مس مردم زفيض کيميا زر ميشود
نيست بى القاى معنى حيرت سرشار ما
طوطى از آئينه روشن سخنور ميشود
حسرت دل راحساب از ديده بايد خواستن
هر چه دارد شيشه ما وقف ساغر ميشود
در دبستان جنون از بس پريشان دفتريم
صفحه ما را چو دريا موج مسطر ميشود
شبنم اشکم عرق گل کرده ام يا آبله
کز سراپايم گداز دل مصور ميشود
بسکه شرم خودنمائى آب ميسازد مرا
آينه در عرض تمثالم شناور ميشود
سکته بر طبع روان ظلم است جايز داشتن
بحر ميلرزد بران موجيکه گوهر ميشود
(بيدل) از بيدستگاهى سر بگردون سوده ايم
بال ما را ريختن پرواز ديگر ميشود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید