شماره ٢٠٣: قيامت خنده ريزى بر مزار من گل افشان شد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
قيامت خنده ريزى بر مزار من گل افشان شد
زشور آرزو هر ذره خاکم نمکدان شد
بشغل سجده او گر چنين فرسوده ميگردد
جبين در کسوت نقش قدم خواهد نمايان شد
ندانم در شکست طره مشکين چه پردازد
که گردامن شکست آئينه دار کجکلاهان شد
چه امکانست از نيرنگ تمثالش نشان دادن
اگر سر تا قدم حيرت شوى آئينه نتوان شد
حيا سرمايگيها نيست بى سامان مستورى
نگه در هر کجا بى پرده شد محتاج مژگان شد
تحير معنى دارد که لفظ آنجا نميگنجد
چو من آئينه گشتم هر چه صورت بود پنهان شد
بهارى در نظر دارم که شوخيهاى نيرنگش
مرا در پرده انديشه خون کرد و گلستان شد
عدم پيمائى موج و حباب ما چه مى پرسى
همان چين شکست اين شيشه ها را طاق نسيان شد
دو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگى
دماغ وقت سوداخوش که آشفت و بيابان شد
چو شبنم ساغر دردم بآسانى نشد حاصل
سراپايم زهم بگداخت تا يکچشم گريان شد
سراغ شعله ديگر ندارد مجمر امکان
تو دل در پرده روشن کن برون خواهد چراغان شد
طلسم ناز معشوقست سر تا پاى من (بيدل)
غبارم گر زجا برخاست زلف او پريشان شد
کار جهان خواه عجز خواه سرى ميکند
آگهى اينجا کجاست بيخبرى ميکند
مقصد عزم نفس هيچ نمودار نيست
يک طپش پا بگل نامه برى ميکند
کيست کزين خاکدان گرد بلندى نکرد
آبله هم زير پا عزم سرى ميکشد
بسکه تنک فرصت است عشرت اين انجمن
تا بچراغى رسيم شب سحرى ميکند
ضبط عنان سرشک از کف ما برده اند
شوق پرى جلوه ئى شيشه گرى ميکند
انجمن ميکشان خامشى آهنگ نيست
شيشه ما سنگ را کبک درى ميکند
سفله زکسب کمال قدر مربى شکست
قطره چو گوهر شود بدگهرى ميکند
در همه حال آدمى شخص ملک سيرت است
ليک بجاه اندکى ناز خرى ميکند
حرص گوارا گرفت تلخى ادبار منع
پيش طمع دور باش نيشکرى ميکند
جوهر فرهاد نيست ورنه درين کوهسار
صورت هر سنگ و گل مو کمرى ميکند
زنگ و صفاى دلست غفلت و آگاهيم
آينه در هر صفت پرده درى ميکند
(بيدل) از افشاى راز منفعلم کرد عشق
پيش که نالد ادب گريه ترى ميکند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید