شماره ١٩٦: فکر خويشم آخر از صحراى امکان ميبرد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
فکر خويشم آخر از صحراى امکان ميبرد
همچو شمع آنسوى دامانم گريبان ميبرد
شرمسار هستيم کاين کاغذ آتش زده
يکدو گامم زين شبستان با چراغان ميبرد
الفت دل با دم هستى دو روزى بيش نيست
انتظار شيشه اينجا طاق نسيان ميبرد
پيکر خم گشته در پيرى مددخواه از سراست
از گرانى گوى ما با خويش چوگان ميبرد
حاصل اين مزرع علم و عمل سنجيدنى است
سنبله چون پخته شد چرخش بميزان ميبرد
از فنا هر کس کمال خويش دارد در نظر
دانه را در آسياها هيئت نان ميبرد
تا گداز دل دهد داد فسردنهاى جسم
سنگ اين کوه انتظار شيشه سازان ميبرد
صحبت ياران ندارد آنقدر رنگ وفاق
شمع هم زين بزم داغ چشم گريان ميبرد
اين درشتان برگزند خلق دارند اتفاق
ليک ازين غافل که پشت دست دندان ميبرد
گر چنين دارد محبت پاس شرم انتظار
چشم ما هم بعد ازين راهى بکنعان ميبرد
خانه مجنون برفت و روب پر محتاج نيست
گردباد اکثر خس و خار از بيابان ميبرد
با همه بيدست و پائى در تلاش خاک باش
عزم اين مقصد گهر را نيز غلطان ميبرد
بر تغافل ختم ميگردد تگ و تاز نگاه
کاروان ما همين مژگان بمژگان ميبرد
در خيال نفى فرع از اصل بايد شرم داشت
ناله چون افسرد آتش در نيستان ميبرد
عشق مختار است (بيدل) نيک و بد در کار نيست
بيگناهى يوسف ما را بزندان ميبرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید