شماره ٩٩: زين باغ بسکه بى ثمرى آشکار بود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
زين باغ بسکه بى ثمرى آشکار بود
دست دعاى ما همه برگ چنار بود
ديديم مغزل فلک و سحر با فيش
يک رفت و آمد نفسش پود و تار بود
خلقى بکارگاه جسد عرضه داد و رفت
ما و منى که دود چراغ مزار بود
سير بهار عمر نموديم ازين چمن
با هرن فس وداع گلى يادگار بود
دلها سموم پرور افسون حيرت اند
در زلف يار شانه دندان مار بود
هر گل درين بهار چمن ساز حيرتيست
چشم که باز شد که نه با او دوچار بود
ما غافلان تظلم حرمان کجا بريم
حسن آشکار و آينه در زنگبار بود
تکليف هستيم همه خواب بهار داشت
ديوار اوفتاده بسر سايه وار بود
تنها نه من زدرد دل افتاده ام بخاک
بر دوش کوه نيز همين شيشه بار بود
عجزم بناله شور قيامت بلند کرد
بر خود نچيدنم علم کوهسار بود
جز کلفت نظر نشد از دهر آشکار
افشاندم اين ورق همه خطها غبار بود
جيبم بچاک داد جنون شگفتگى
دلتنگيم چو غنچه عجب جامه وار بود
پر دور گرد ماند زغيرت غبار من
دست بريده که بدامان يار بود
جهدى نکردم و بفسردن گذشت عمر
در پاى همت آبله ام آشکار بود
(بيدل) بما و تو چه رسد ناز آگهى
در عالمى که حسن هم آئينه دار بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید