شماره ٩٣: رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
همچو سيل اينخانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بى مغزى شور هوس پيچيده بود
وصل گوهر يابد آن موجيکه اين خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقى را به بيدردى علم
لابه ئى چند آبروى ديده نمناک برد
حيف اوقاتيکه کس منت کشد از هر خسى
وقت پيرى خوش که بيدندانيش مسواک برد
هستى از گرد نفس بارى بدوشم بسته است
چون سحر بر آسمان مى بايدم اين خاک برد
بهر نام ديگران تا چند شغل جان کنى
مزد عبرت زين نگين ها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون درين دشت اندکى لغزيده بود
جاده ها هر سو بمنزل صد گريبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه
ياد آن مژگان مرا در سايهاى تاک برد
ميروم محمل بدوش آمد و رفت نفس
تا کجا يارب زخويشم خواهد اين بيباک برد
ما ضعيفان هم اميدى داشتيم اما چه سود
کهکشان ناز شکست رنگ بر افلاک برد
(بيدل) اقبال گرفتارى درين وادى کر است
اى بسا صيدى که رفت و حسرت فتراک برد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید