شماره ٢٥٦: اى دل، بنشين چو سوکوارى

غزلستان :: فخرالدین عراقی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى دل، بنشين چو سوکوارى
کان رفت که آيد از تو کارى
وى ديده ببار اشک خونين
بى کار چه مانده اى تو، باري؟
وى جان، بشتاب بر در دوست
چون نيست جز اوت هيچ يارى
گو: آمده ام به درگه تو
تا در نگرى به دوستدارى
گر بپذيرم: اينت دولت
ور رد کني، اينت خاکسارى
نوميد چگونه باز گردد
از درگه تو اميدواري؟
ياد آر ز من، که بودم آخر
در بندگى تو روزگارى
چون از تو جدا فکندم ايام
ناکام شدم به هر ديارى
بى روى تو هر گلى که ديدم
در ديده من خليد خارى
بى بوى خوشت نيايدم خوش
بوى خوش هيچ نوبهارى
بى دوست، که را خوش آيد آخر
بوى گل و رنگ لاله زاري؟
و اکنون که ز جمله نااميدم
بى روى تو نيستم قرارى
درياب، که مانده ام به ره در
در گردن من فتاده بارى
بشتاب، که بر درت گدايى است
مانا که عراقى است، آرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید