بى دلى را بى سبب آزرده گير
خاکسارى را به خاک اسپرده گير
خسته اى از جور عشقت کشته دان
واله اى از عشق رويت مرده گير
گر چنين خواهى کشيدن تيغ غم
جانم اندر تن چون خون افسرده گير
چند خواهى کرد ازين جور و ستم؟
بى دلى از غم به جان آزرده گير
برده اي، هوش دلم، اکنون مرا
نيم جانى مانده وين هم برده گير
گر بخواهى کرد تيمار دلم
از غم و تيمار جانم خرده گير
ور عراقى را تو ننوازى کنون
عالمى از بهر او آزرده گير