نگارينى که با ما مى نپايد
به ما دلخستگان کى رخ نمايد؟
بيا، اى بخت، تا بر خود بموييم
که از ما يار آرامى نمايد
اگر جانم به لب آيد عجب نيست
به حيله نيم جانى چند پايد؟
به نقد اين لحظه جانى ميکن اى دل
شب هجر است، تا فردا چه زايد؟
مگر روشن شود صبح اميدم
مگر خورشيد از روزن برآيد
دلم را از غم جان وا رهاند
مر از من زمانى در ربايد
عراقي، بر درش اميد در بند
که داند، بو که ناگه واگشايد