شماره ٥٦: جانا، حديث شوقت در داستان نگنجد

غزلستان :: فخرالدین عراقی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جانا، حديث شوقت در داستان نگنجد
رمزى ز راز عشقت در صد بيان نگنجد
جولانگه جلالت در کوى دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سوداى زلف و خالت جز در خيال نايد
انديشه وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آيد، سوداى جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوى يابد، در گلستان نپويد
جان کز تو رنگ بيند، اندر جهان نگنجد
پيغام خستگانت در کوى تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکين کسى که آنجا در آستان نگنجد
بخشاى بر غريبى کز عشق تو بميرد
وآنگه در آستانت خود يک زمان نگنجد
جان داد دل که روزى کوى تو جاى يابد
نشناخت او که آخر جايى چنان نگنجد
آن دم که با خيالت دل راز عشق گويد
گر جان شود عراقي، اندر ميان نگنجد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید