شماره ٤٩: بى رخت جان در ميان نتوان نهاد

غزلستان :: فخرالدین عراقی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بى رخت جان در ميان نتوان نهاد
بى يقين پا بر گمان نتوان نهاد
جان ببايد داد و بستد بوسه اى
بى کنارت در ميان نتوان نهاد
نيم جانى دارم از تو يادگار
بر لبت لب رايگان نتوان نهاد
در جهان چشمت خرابى مى کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد
خون ما ز ابرو و مژگان ريختى
تير به زين در کمان نتوان نهاد
حال من زلفت پريشان مى کند
پس گنه بر ديگران نتوان نهاد
در جهان چون هرچه خواهى مى کنى
جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد
هر چه هست اندر همه عالم تويى
نام هستى بر جهان نتوان نهاد
چون تو را، جز تو، نمى بيند کسى
منتى بر عاشقان نتوان نهاد
بر در وصلت چو کس مى گذرد
تهمتى بر انس و جان نتوان نهاد
عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق
گه برين و گه بر آن نتوان نهاد
تا نگيرد دست من دامان تو
پاى دل بر فرق جان نتوان نهاد
چون عراقى آستين ما گرفت
رخت او بر آسمان نتوان نهاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید