نمى آييم چون يوسف به چشم هر خريدارى
بحمدالله متاع ما ندارد روى بازارى
متاع آشنايى روى گردان گشته از دلها
همين از آشنارويان بجا مانده است ديوارى
به زلف حرف ما آشفتگان بسيار مى پيچى
سروکارت نيفتاده است با زلف سيه کارى
چو مجنون خانه اى در دامن صحرا هوس دارم
که غير از گردباد آنجا نيايد هيچ ديارى
برافتاده است رسم مردمى از گلشن عالم
ندارد نرگس بيمار بر بالين پرستارى
اگر سياره گردون سراسر مشترى گردد
نيفتد بر سر من سايه دست خريدارى
اگر دشمن سرت خواهد چو گل در دامنش افکن
چو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکبارى
ازين دشت بلاخيز حوادث چون روم صائب؟
دهن واکرده است از هر طرف آتش زبان مارى