شماره ٣١٥: گر به کار خويشتن چون شمع بينا بودمى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
گر به کار خويشتن چون شمع بينا بودمى
زير تيغ محفل آرا پاى بر جا بودمى
اختيارى نيست سير من ز دريا چون گهر
گر به دست من بدى در قعر دريا بودمى
باده تلخ مرا مى بود اگر حب وطن
کى چنين آسوده در زندان مينا بودمي؟
سوختم در قيد هستي، کاش در زندان خاک
اين که در بند خودم در بند اعدا بودمى
صاف اگر مى بود با اين خوشگوارى خون من
رزق آن لبهاى ميگون همچو صهبا بودمى
گر نمى شد دام راهم رشته طول امل
همچو سوزن در گريبان مسيحا بودمى
گر نمى زد راه مجنون مرا تدبير عقل
با غزالان همسفر در کوه و صحرا بودمى
محو مى کردم اگر از دل غبار جسم را
کى چنين در آب و در آيينه پيدا بودمي؟
بى سر و پايى فلک را حلقه آن در نمود
کاش من هم همچو گردون بى سر و پا بودمى
رفته ام بيرون ز خويش و در حجابم همچنان
نيستم بارى چو اينجا کاش آنجا بودمى
روز نمى گرداند صائب از من آن آيينه رو
از صفاى دل اگر آيينه سيما بودمى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید