شماره ٢٩٠: دانه ما در ضمير خاک بودى کاشکى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
دانه ما در ضمير خاک بودى کاشکى
يا چو سر زد در زمان دهقان درودى کاشکى
آن که آخر سر به صحرا داد بى بال و پرم
روز اول اين قفس را در گشودى کاشکى
هر چه از دل مى خورم از روزيم کم مى کنند
در حريم سينه من دل نبودى کاشکى
آن که منع ما ز پرواز پريشان مى کند
فکر آب و دانه ما مى نمودى کاشکى
دست چون افتاد خالي، همت عالى بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودى کاشکى
تلخى از درياى بى گوهر کشيدن مشکل است
ديده را هم غمزه اش با دل ربودى کاشکى
مى گشايد چشم بر روى تو پيش از آفتاب
چشم ما هم طالع آيينه بودى کاشکى
لب گشودم، غوطه در اشک پشيمانى زدم
گلبن من تا قيامت غنچه بودى کاشکى
آن که مى ريزد به راه آشنايان خار منع
سبزه بيگانه را اول درودى کاشکى
آينه سطحى است، غور حسن نتواند نمود
پيش چشم ما نقاب از رخ گشودى کاشکى
آن که درد غير را پيش از شنيدن چاره کرد
شمه اى صائب ز درد ما شنودى کاشکى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید