شماره ١٤٦: دام و کمند گردن دلهاست آرزو

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
دام و کمند گردن دلهاست آرزو
دل مشت خار و موجه درياست آرزو
از دامن گشاده صحراى سينه ها
چون موجه سراب سبکپاست آرزو
از چشم سوزن است دل خلق تنگتر
تا چون گره به رشته جانهاست آرزو
هر لحظه خار پيرهن يوسفى شود
گستاختر ز دست زليخاست آرزو
گردى پديد نيست ازان آرزوى دل
در عالمى که باديه پيماست آرزو
از آرزوست عالم ايجاد منتظم
عالم بپاست تا به سرپاست آرزو
چون خر به گل ز همت پست تو مانده است
ورنه براق عالم بالاست آرزو
باقى شود چو صرف کنى در امور خير
هرچند بى ثبات چو دنياست آرزو
تا در تو هست خار هوس همچو گردباد
بيهوده گرد دامن صحراست آرزو
عيسى به چرخ از دل بى آرزو رسيد
دل ساده کن که سلسله پاست آرزو
مهر سکوت با دل بى آرزو خوش است
از خامشى چه سود چو گوياست آرزو
هر کوچه اى که هست چو خورشيد مى دود
يارب ز جستجوى که شيداست آرزو؟
با خاک شد برابر ازين طفل مشربان
ورنه ز نقص و عيب مبراست آرزو
زاهد اگر ز لذت دنيا گشته است
چون طفل روزه دار سراپاست آرزو
در روزگار پاکى دامان حسن تو
دست ز کار رفته دلهاست آرزو
کوتاه نيست دست تمنا ز هيچ کام
جام جهان نماى نظرهاست آرزو
از آرزو اثر نبود در دل درست
خونابه جراحت دلهاست آرزو
نتوان زدن به تير هوايى نشانه را
مقصود دل کجا و کجاهاست آرزو
صائب چو موميايى و چون سنگ روز و شب
در بستن و شکستن دلهاست آرزو
اين آن غزل که مولوى روم گفته است
گر گوهرى ببين که چه درياست آرزو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید