بجز چشمش که چشم از ديدن من از حيا بندد
کدامين آشنا ديدى که در بر آشنا بندد؟
نبندد دسته گل در گلستانها کمر ديگر
ميان خويش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد
به بيدارى نمى آيد زشوخى بر زمين پايش
مگر مشاطه در خواب آن پريرورا حنا بندد
به روى تازه چون گل تازه رو داريم گلشن را
نمى بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد
لباس فقر بر خاکى نهادان زود مى چسبد
که آسان بر زمين نرم نقش بوريا بندد
زخوارى و مذلت نيست پرواکامجويان را
که چندين عيب بر خود از طمعکارى گدا بندد
دهان خود زحرف نيک و بد مى بايدش بستن
به خود هر کس که مى خواهد دهان خلق را بندد
به زودى زان نمى گردد مزلف ساده روى من
که حيرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد
بغير از ناله افسوس حاصل نيست از عمرم
سزاى آن که دل بر کاروانى چون درا بندد
شود رزق هما گر استخوان من، زبيتابى
عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد
زتيغ غمزه دل در سينه افگار، صائب را
دو نيم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد