شماره ٣٩٣: دل از اميد وصلش هر زمان در پيچ و تاب افتد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
دل از اميد وصلش هر زمان در پيچ و تاب افتد
وگرنه خضر هيهات است در دام سراب افتد
بهشتى نيست غير از درد و داغ عشق عاشق را
کز آتش دور چون گردد سمندر در عذاب افتد
شکوه حسن او در دستها نگذاشت گيرايى
زجوش گل مگر چون غنچه از رويش نقاب افتد
چنان ناسازگارى عام شد در روزگار ما
که مى ترسم زشبنم گل به چشم آفتاب افتد
فلک را مى کشد در خاک و خون اقبال عشق او
رهايى نيست صيدى را که در چنگ عقاب افتد
چو آيد در سخن لعل لب سنجيده گفتارش
زبى مغزى گهر بر روى دريا چون حباب افتد
زخاموشى چنان وحشى ز ارباب سخن گشتم
که مى ريزد دلم هر گاه چشمم بر کتاب افتد
مشواى تندخو غافل ز آب چشم مظلومان
که در درياى آتش شور از اشک کباب افتد
غم فرداى محشر غافلان را مى گزد صائب
ندارد از حساب انديشه هر کس خود حساب افتد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید