داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند
از خجالت لاله ها بر کوه پا بالا نهند
از لب پيمانه ها خيزد نواى العطش
پنبه مغز مرا گر بر سر مينا نهند
اين عزيزانى که من در مصر دولت ديده ام
در ترازو جنس يوسف را به استغنا نهند
کشتى جمعى که دارد از توکل بادبان
بيشتر در غير موسم روى در دريا نهند
پرتو رويش چنين گر مجلس افروزى کند
زود باشد شمعها سر را به جاى پا نهند
غنچه خسبانى که سر پيچيده اند از روزگار
سر چو صائب بر سر زانوى استغنا نهند