شماره ١٣١: زلف مشکينت که خون در ساغر ايمان کند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
زلف مشکينت که خون در ساغر ايمان کند
شانه را در يک سراسر پنجه مرجان کند
همچو نرگس ديده خورشيد عالمتاب را
پرتو آن روى عالمسوز بى مژگان کند
چهره راز نهان پيداست از سيماى من
مهره گل را محبت گوهر رخشان کند
تا قيامت چشم نتواند فکندن پيش پا
هر که را نظاره بالاى او حيران کند
چشم اميد جهانى مى پرد چون آفتاب
تا که را قسمت به خوان وصل او مهمان کند
خاک را ميدان فکر دور گرد عشق نيست
گردباد ما مگر در خويشتن جولان کند
مرد خون خوردن نه اي، همکاسه گردون مشو
لقمه اين سفره کار سنگ با دندان کند
گردباد از دشت بيرون رفت تا قد راست کرد
کيست جولانى به کام دل درين ميدان کند؟
خاک اگر ما را برون افکند جاى طعن نيست
اين تنور خام تاکى حفظ اين طوفان کند؟
بيشتر از گردش افلاک مى نالند خلق
جنبش گهواره اينجا طفل را گريان کند
مور نتواند به گردش در نيام خاک گشت
هر که از جوهر در اينجا تيغ را عريان کند
مى تواند کرد با ما مهربان اغيار را
آن که لطفش آتش نمرود را بستان کند
سوزن عيسى بپوشد چشم از نظاره اش
هر که را مژگان خوبان رخنه در ايمان کند
اين جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
اينک آن رويى که مهر و ماه را رخشان کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید