شماره ٣١: هر سخنسازى به آن آيينه رو همخانه شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
هر سخنسازى به آن آيينه رو همخانه شد
طوطى بى طالع ما سبزه بيگانه شد
حلقه بيرون در گشتم حريم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمايان شانه شد
توتيا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامين ساعت سنگين، دلم ديوانه شد؟
بيخودى از خود پرستيها به فريادم رسيد
دامنم چون صبح پاک از گريه مستانه شد
بر دو بينان کار در درياى وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابى خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سينه اش
چون سبو با دست خالى هر که در ميخانه شد
يک خم مى بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پيمانه شد
برگ عيش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم مى شود شمعى که بى پروانه شد
فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فريب دانه شد
چشم ما روزى که شد باچين ابرو آشنا
جو هر شمشير، ما را ابجد طفلانه شد
خار خار آرزو در جان هر کس ريشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد
دل شد از نظاره روى عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سيلاب اين ويرانه شد
حسن از گستاخى ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بيتابى پروانه شد
سرگذشت زندگى و مرگ از صائب مپرس
مدتى در خواب غفلت بود تا افسانه شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید