غزل شماره ۸۳۷

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جان به لب آورده ام تا از لبم جانى دهى
دل ز من بربوده اى باشد که تاوانى دهى
از لبت جانى همى خواهم براى خويش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانى دهى
تو همى خواهى که هر تابى اندر زلف توست
همچو زلف خويش در کار پريشانى دهى
من چو گويى پا و سر گم کرده ام تا تو مرا
زلف بفشانى و از هر حلقه چوگانى دهى
من کيم مهمان تو، تو تنگ ها دارى شکر
مى سزد گر يک شکر آخر به مهمانى دهى
من سگ کوى توام شيرى شوم گر گاه گاه
چون سگان کوى خويشم ريزه خوانى دهى
چون نمى يابند از وصل تو شاهان ذره اى
نيست ممکن گر چنان ملکى به دربانى دهى
من که باشم تا به خون من بيالايى تو دست
اين به دست من برآيد گر تو فرمانى دهى
کى رسم در گرد وصل تو که تا مى بنگرم
هر دمم تشنه جگر سر در بيابانى دهى
داد از بيداد تو عطار مسکين دل ز دست
دست آن دارى که تو داد سخن دانى دهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید