غزل شماره ۷۱۹

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ترسا بچه اى ديدم زنار کمر کرده
در معجزه عيسى صد درس ز بر کرده
با زلف چليپاوش بنشسته به مسجد خوش
وز قبله روى خود محراب دگر کرده
از تخته سيمينش يعنى که بناگوشش
خورشيد خجل گشته رخساره چو زر کرده
از جادويى چشمش برخاسته صد غوغا
تا بر سر بازارى يکبار گذر کرده
چون مه به کله دارى پيروزه قبا بسته
زنار سر زلفش عشاق کمر کرده
روزى که ز بد کردن بگرفت دلش کلى
بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده
صد چشمه حيوان است اندر لب سيرابش
وين عاشق بى دل را بس تشنه جگر کرده
دوش آمد پير ما در صومعه بد تنها
گفت اى ز سر عجبى در خويش نظر کرده
از خويش پرستيدن در صومعه بنشسته
خلق همه عالم را از خويش خبر کرده
بگريخته نفس تو از يار ز نامردى
چون بار گران ديده از خلق حذر کرده
برخيزى اگر مردى در شيوه ما آيى
تا شيوه ما بينى در سنگ اثر کرده
يک دردى درد ما در عالم رسوايى
صد زاهد خودبين را با دامن تر کرده
در حلقه چو ديدى خود دردى خور و مستى کن
وانگاه ببين خود را از حلقه به در کرده
چون کورى قرايان عطار عيان ديده
بينايى پير خود صد نوع سمر کرده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید