غزل شماره ۷۰۹

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى چشم بد را برقعى بر روى ماه آويخته
صد يوسف گم گشته را زلفت به چاه آويخته
ماه است روى خرمت دام است زلف پر خمت
دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آويخته
فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته
ميزان عزت ساخته پيش سپاه آويخته
مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها
پس جمله را بر دارها از چار راه آويخته
شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته
دل بى جنايت سوخته جان بى گناه آويخته
اى داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
سرهاى پيران هدى بر شاهراه آويخته
آن خواجه روز جزا، بر چارسوى کبريا
از بهر دست آويز ما زلف سياه آويخته
ابليس را حالى عجب در بحر حرمان خشک لب
از بهر يک ترک ادب از سجدگاه آويخته
عطار اين تفصيل دان وين قصه بى تأويل دان
عالم يکى قنديل دان، ز ايوان شاه آويخته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید