غزل شماره ۷۰۰

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جانا بسوخت جان من از آرزوى تو
دردم ز حد گذشت ز سوداى روى تو
چندين حجاب و بنده به ره بر گرفته اى
تا هيچ خلق پى نبرد راه کوى تو
چون مشک در حجاب شدى در ميان جان
تا ناقصان عشق نيابند بوى تو
گشتى چو گنج زير طلسم جهان نهان
تا جز تو هيچ کس نبرده ره به سوى تو
در غايت علوى تو ارواح پست شد
کو ديده اى که در نظر آرد علوى تو
در وادى غم تو دل مستمند ما
خالى نبود يک نفس از جستجوى تو
بسيار جست و جوى توکردم که عاقبت
عمرم رسيد و مى نرسد گفت و گوى تو
از بس که انتظار تو کردم به روز و شب
عطار را بسوخت دل از آرزوى تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید