غزل شماره ۶۹۴

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر چنين سنگدل بمانى تو
وه که بس خون ها برانى تو
چه بلايى بر اهل روى زمين
از بلاهاى آسمانى تو
از تو صد فتنه در جهان افتاد
فتنه جمله جهانى تو
فتنه برخيزد آن زمان که سحر
فرق مشکين فرو فشانى تو
دهن عقل باز ماند باز
چون درآيى به خوش زبانى تو
همه اهل زمانه دل بنهند
بر اميدى که دلستانى تو
خط نويسى به خون ما چو قلم
سرکشان را به سر دوانى تو
سرگرانى و سرکشى چه کنى
که سبک روح تر از آنى تو
باده ناخورده از من بيدل
با من آخر چه سر گرانى تو
چشم من ظاهرت همى بيند
گرچه از چشم بد نهانى تو
اگر از من کنار خواهى کرد
روز و شب در ميان جانى تو
گلى از گلستانت باز کنم
که به رخ همچو گلستانى تو
شکرى از لب تو بربايم
که به لب چون شکرستانى تو
خون فشانند عاشقان بر خاک
چون ز ياقوت درفشانى تو
چند آخر به خون نويسى خط
هيچ خط نيز مى ندانى تو
دل عطار در غمت ريش است
مرهمى کن اگر توانى تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید