غزل شماره ۶۲۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گاه لاف از آشنايى مى زنيم
گه غمش را مرحبايى مى زنيم
همچو چنگ از پرده دل زار زار
در ره عشقش نوايى مى زنيم
از دم ما مى بسوزد عالمى
آخر اين دم ما ز جايى مى زنيم
ما مسيم و اين نفس هاى به درد
بر اميد کيميايى مى زنيم
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفايى مى زنيم
پادشاهانيم و ما را ملک نيست
لاجرم دم با گدايى مى زنيم
ما چو بيکاريم کار افتاده را
بر طريق عشق رايى مى زنيم
خوان کشيديم و درى کرديم باز
سالکان را الصلايى مى زنيم
نيستان را قوت هستى مى دهيم
خويش بينان را قفايى مى زنيم
اندرين دريا که عالم غرق اوست
بى دل و جان دست و پايى مى زنيم
ماجراى عشق از عطار جو
تا نفس از ماجرايى مى زنيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید