غزل شماره ۵۶۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ز تو گر يک نظر آيد به جانم
نبايد اين جهان و آن جهانم
مرا آن يک نفس جاويد نه بس
تو دانى ديگر و من مى ندانم
اگر گويى سرت خواهم بريدن
ز شادى چون قلم بر سر دوانم
وگر گويى به لب جان خواهمت داد
به لب آيد بدين اميد جانم
اگر خاکى شد و گرديت آورد
ز تو يک روز مى بايد امانم
که تا از اشک بنشانم من آن گرد
همه بر خاک راهت خون فشانم
کلاه چرخ بربايم اگر تو
کمر سازى ز دلق و طيلسانم
چو بى روى تو عالم مى نبينم
در آن عزمم که در چشمت نشانم
ولى ترسم که در خون سرشکم
شوى غرقه من از تو دور مانم
تو هستى در ميان جانم و من
ز شوق روى تو جان بر ميانم
اگر من باشم و گرنه غمى نيست
تو مى بايد که باشى جاودانم
که گر صد سود خواهم کرد بى تو
نخواهد بود جز حاصل زيانم
و گر در بند خويش آرى مرا تو
نخواهم کفر و دين در بند آنم
در ايمان گر نيابم از تو بويى
يقين دانم که در کافرستانم
وگر در کفر بويى يابم از تو
ز ايمان نور بر گردون رسانم
تو تا دل برده اى جانا ز عطار
به مهر توست جان مهربانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید