غزل شماره ۵۵۹

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر در سر عشق رفت جانم
شکرانه هزار جان فشانم
بى عشق اگر دمى برآرم
تاريک شود همه جهانم
تا دور فتاده ام من از تو
در ششدره صد امتحانم
طفلى که ز دايه دور ماند
جان تشنه شير همچنانم
لب خشک ز شوق قطره اى شير
جان مى دهم اى دريغ جانم
عمرى چو قلم به سر دويدم
گفتم مگر از رسيدگانم
چون روى تو شعله اى برآورد
بگشاد به غيب ديدگانم
معلومم شد که هرچه عمرى
دانسته ام از تو من خود آنم
گفتى که مرا بدان و بشناس
اين مى دانم که مى ندانم
چون طاقت قطره اى ندارم
نوشيدن بحر چون توانم
از تو جز ازين خبر ندارم
کز تو خبرى دهد زبانم
ليکن دل و جان و عقل در تو
گم گشت همه به يک زمانم
عقل و دل و جان چو بى نشان گشت
از کنه تو چون دهد نشانم
از علم مرا ملال بگرفت
آخر روزى شود عيانم
نه نه که عيان شدست ديرى است
من طالب بود جاودانم
هر گه که فنا شوم در آن عين
جاويد در آن بقا بمانم
عطار ضعيف را به کلى
دايم به مراد دل رسانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید