غزل شماره ۴۹۱

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بر درد تو دل از آن نهادم
کان درد براى جان نهادم
از مال جهانم نيم جان بود
با درد تو در ميان نهادم
از در سرشک و گوهر اشک
بس گنج که رايگان نهادم
هر روز هزار بار خود را
در بوته امتحان نهادم
از بوته چو پا برون گرفتم
مهر غم تو بر آن نهادم
آن سر که ببند کس نيايد
از دست تو در جهان نهادم
شوريده به شهر در فتادم
بنياد جنون چنان نهادم
کز يک دم خويش هفت دوزخ
در جنب نه آسمان نهادم
بس شب که در اشتياق رويت
سر بر سر آستان نهادم
بس روز که دل کباب کردم
در پيش سگانت خوان نهادم
سوداى تو سر چو بر نمى تافت
با مغز در استخوان نهادم
چه سود که بى تو بر من آمد
هر تير که در کمان نهادم
صد ساله ذخيره ملامت
زان غمزه دلستان نهادم
صد لقمه زهر در دهانم
زان لعل شکرفشان نهادم
هر فکر که از لب تو کردم
بندى است که بر دهان نهادم
عطار به جان رسيده را مهر
از مهر تو بر زبان نهادم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید