غزل شماره ۴۵۳

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زهى در کوى عشقت مسکن دل
چه مى خواهى ازين خون خوردن دل
چکيده خون دل بر دامن جان
گرفته جان پرخون دامن دل
از آن روزى که دل ديوانه توست
به صد جان من شدم در شيون دل
منادى مى کنند در شهر امروز
که خون عاشقان در گردن دل
چو رسوا کرد ما را درد عشقت
همى کوشم به رسوا کردن دل
چو عشقت آتشى در جان من زد
برآمد دود عشق از روزن دل
زهى خال و زهى روى چو ماهت
که دل هم دام جان هم ارزن دل
مکن جانا دل ما را نگه دار
که آسان است بر تو بردن دل
چو گل اندر هواى روى خوبت
به خون درمى کشم پيراهن دل
بيا جانا دل عطار کن شاد
که نزديک است وقت رفتن دل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید