غزل شماره ۴۴۹

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عقل کجا پى برد شيوه سوداى عشق
باز نيابى به عقل سر معماى عشق
عقل تو چون قطره اى است مانده ز دريا جدا
چند کند قطره اى فهم ز درياى عشق
خاطر خياط عقل گرچه بسى بخيه زد
هيچ قبايى ندوخت لايق بالاى عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنى
راست بود آن زمان از تو تولاى عشق
ور سر مويى ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سوداى عشق
عشق چو کار دل است ديده دل باز کن
جان عزيزان نگر مست تماشاى عشق
دوش درآمد به جان دمدمه عشق او
گفت اگر فانيى هست تو را جاى عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همى چشم زد
از بن و بيخش بکند قوت و غوغاى عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزاى او
جاى دل و جان گرفت جمله اجزاى عشق
هست درين باديه جمله جانها چو ابر
قطره باران او درد و دريغاى عشق
تا دل عطار يافت پرتو اين آفتاب
گشت ز عطار سير، رفت به صحراى عشق



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید