غزل شماره ۴۳۰

غزلستان :: عطار نیشابوری :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش
دانى که کجا شد دل در زلف نگونسارش
از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافه زلف او دل گشت جگرخوارش
چون مشک و جگر ديد او در ناک دهى آمد
ناک از چه دهد آخر خاکى شده عطارش
اى کاش چو دل برد او بارش دهدى بارى
چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش
جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو
بگذار در آن دردش وز دست بمگدازش
بردى دلم و پايش بستى به سر زلفت
دل باز نمى خواهم اما تو نکو دارش
تا بو که به دست آرم يک ذره وصال تو
جان مى بفروشم من کس نيست خريدارش
چون نيست وصالت را در کون خريدارى
عطار کجا افتد يک ذره سزاوارش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید